حبیب عباداریان
— عصری که خبر را دیدم لحظاتی را در سکوت گذراندم و خاطرات با شتاب ازجلو چشمانم میگذشت نمیدانستم از کجا شروع کنم ولی وظیفه شاگرد هست که یاد استاد کند هرچند شاگرد نتوان حق استاد را ادا کنه
◾ *پرواز هولو مندنی*
متفکری کم حرف با چشمانی نافذ که کمتر میتوانستی مستقیم چشم در چشمش نگاه کنی
انگار تا اعماق وجودت را میخواند بدون کلامی ،
او را باید فیلسوفی عارف خواند که در مکتبخانه اش، شاگردان پروانه وار او را چونان شمع احاطه میکردند .
شخصیتی که مونس همیشگی او دمپایی بود که کمتر زمانی غیر از آن را میپوشید و این هم از عوارض مشکلاتی بود که پاهایش در اثر شکنجه ها داشت و همه او را با خصیصه میشناختند
هولو و دمپایی
ولی هیچگاه ندیدم که اصلا حرفی بزند یا بخواهد از خودش بگوید
با صورتی پرپشت از ریشهایش که نویسندگان بزرگ جهان را در ذهن تداعی میکرد.
از دوره راهنمایی که من و شهید حاج لطف اله همکلاس شدیم و برای درس خواندن رفت وآمد به خانه ایشان داشتیم با اعضای خانواده شأن آشنایی پیدا کردم .دهه پنجاه سال ۱۳۵۳ سال اول راهنمایی بودیم و در ادامه این رفت و آمدها و آشنایی با خانواده و مخصوصا شرایط سیاسی حاکم بر خانواده آنها باعث وارد شدن در نگرشی به مسائل از زاویه ای دیگر با وجود کم سنی را بوجود آورد
و جرقه های آن در سال سوم راهنمایی زده شده با توجه به انشاهایی که در کلاس نوشته میشد و بوی سیاسی آن بیش از همه چیز معلوم بود
هر موقع هولو مندنی شهر بودند و ما هم بودیم با توجه به همه جوانب برایمان صحبت و تشویق به کتابخوانی میکرد با معرفی کتاب
و سوالهای ما هم مزید بر علت بود که او را وادار به جواب دادن میکردیم.
کم حرف ولی نکته سنج و سعی میکرد خلاصه بگه و وادار کنه به فکر کردن .
یک بار که در صحبت هایش از مولوی میگفت وقصه ای از کتاب مثنوی معنوی را گفت و مرا شیفته بیشتر دانستن از او کرد دنبال کتاب بودم که در شهر نبود گفت دفعه بعدی برایت از تهران می آورم
من که شرایط هولو را دقیق نمیدانست در آنزمان قبل انقلاب ولی در آن موقع او این کتاب قطور را از تهران گرفت و برایم آوردم و مرا خیلی خوشحال کرد.
و هرگاه به بهبهان می آمد فوری لطف اله خبر میداد که هولو مندنی آومده و دیداری تازه میکردیم .لطف اله از مبارزات هولو برام تعریف میکرد و شکنجه هایی که کشیده بود و هولو را هر باز که موردی از او برایم گفته میشد بیشتر عزیز میشد آنهم در آن شرایط، گذشت تا
سالهای ۵۶ و ۵۷ که شرایط کشور کلا تغییر کرده بود و مبارزات بصورت علنی بود و سراسر ایران را فرا گرفته بود و بیشتر در مواقعی که بهبهان بودند از او استفاده میکردیم و ابعاد انقلابی ایشان بیشتر نمایان شده بود از گروه منصورون و ارتباطاتی که با انقلابیون مرکز داشت برای آمدن به بهبهان جهت سخنرانی و…
وقتی دوستان دورش جمع میشدیم و صحبت میکرد همه سراپا گوش بودند و آنقدر شیرین سخن میگفت که همه را مجذوب خودش میکرد که اصلا گذشت زمان را حس نمیکردی.
گعده هایی که بود
وقتی که به همه پست ها و مقامهای دولتی که بهش رجوع میشد پشت میکرد و هیچگاه به سوی آنها نخواست برود با ارتباطات زیادی که با همه در مرکز داشت ولی همیشه او را مرد در سایه می دیدم و مشاوری امین که بی هیچ چشم داشتی مشورت میداد.
تاریخ سیاسی شهر بهبهان مدیون امثال هولو مندنی و دیگرانی هستند که شاگردانی را در حلقه وجود خود داشتند که در جای جای مملکت توانستند به مدارج عالی دست یابند.
تحلیلگری بی مانند که نقطه نظراتش را همه بعنوان نظریه پردازی موثق میدانستند و در جاهای دیگر چنین گفته میشد فلانی این تحلیل و نظر را داشت هرچند هیچگاه از تریبونی استفاده نکرد .
برای رفتن به جبهه هم او واسطه شد
نامه ای برایمان نوشت که به گلف بردیم نزد شهید اسماعیل دقایقی و از آنجا به سوسنگرد رفتیم و به سوسنگرد می آمد و در همان جا هم دورش را میگرفتیم و از مسائل روز تا شهادت سخن میگفت .
آخرین باری هولو مندنی را دیدم با عصایی بود با همان هیبت که گرد سفیدی بر موهایش نشسته بود با تن صدایش بعد مدتها دیداری تازه شد.
هولو مندنی ابعاد ناشناخته ای دارد و ناگفته های که هیچگاه نخواست گفته شود.
خداوند با سالار شهیدان محشورش کند.